-
تو فقط بخند...
یکشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1398 11:30
" وقتی دستاتو دور تنم حلقه میکنی من خوشیخترین مرد دنیام " این را میگویی و بعد کودکانه میخندی...
-
وقتی دنج ترین جای دنیا آغوش توست!
جمعه 12 آذرماه سال 1395 15:33
تعجب نکن! حتی اگر وسط پر رفت و آمد ترین میدان شهر روی پنجه بایستم و تو را ببوسم... ذهنم آنقدر در قُرُق توست... که مهم نیست کجا باشیم... برای من هر جا که تو باشی دنج ترین جای دنیاست!
-
:)
یکشنبه 30 آبانماه سال 1395 14:29
مثلا یک روز صبح از خواب بیدار شوم وببینم گوشیم با شماره ی تو مشغول زنگ خوردن است ... کلی ذوق کنم اما با صدای گرفته و خوابالو معترضانه بگویم این وقت صبح چه موقع زنگ زدن است... تو اجازه ی غر غر کردن به من ندی و مجبورم کنی زود حاضر شوم چون تو پشت در خانه منتظر ایستاده ای... فرصت فک کردن به اینکه چی بپوشم نداشته باشم جین...
-
همون بهتر که داره تموم میشه...
یکشنبه 30 شهریورماه سال 1393 00:00
وقتی که کلمه ها هی بیایند و بروند و حمله ها نصفه بمانند ... یعنی یک جای کار میلنگد ... آن هم در تابستانی که آنهمه برایش رویا پردازی کردیم ... برای ساعت هایش برنامه ریزی کردیم ... نقشه کشیدیم ... یعنی حالا که تابستان دارد نفسهای آخرش را می کشد ... لبانم بوسیده نشد که هیچ ... دستانم هم سرد ِسرد است ... یعنی کتابها خاک...
-
!!!
چهارشنبه 26 شهریورماه سال 1393 13:11
غرور بعضیا مثل اسکناسی هستش که بدون پشتوانه چاپ میشه...
-
تو چه میدانی عشق چیست؟!
یکشنبه 23 شهریورماه سال 1393 14:57
میترسم... از حرف زدن با تو ... وقتی پشت خط تلفن میخندی و طرح لبخند بی نقصت در ذهنم نقش میبندد... وقتی آن دندانهای زیبا نمایان میشود و گونه ات چال میفتد... وقتی من نیستم تا به محض خندیدنت دلم ضعف برود و ببوسمت... تا کسی چال گونه ات را نبیند... نکند کسی عاشقت شود.... من از حرف زدن تلفنی با تو میترسم...
-
Only for me...
یکشنبه 2 شهریورماه سال 1393 00:30
دلم میخواهد..... زمان از حرکت بایستد.... وقتی نگاهت فقط برای من است....
-
... پست ثابت ...
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 01:00
من از نهایت شب حرف میزنم... من از نهایت تاریکی... و از نهایت شب حرف میزنم... اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور... و یک دریچه که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم...
-
پادشاه فصلها پاییز...*
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 00:00
تقویمت را پاره کن و دور بریز! پاییز من از امروز شروع می شود... *مهدی اخوان ثالث
-
بنواز مرا...
پنجشنبه 30 مردادماه سال 1393 21:49
بعضی وقتها زندگی بدجوری یکنواخت است و تو نمیدانی کدام نت را بزنی موسیقی زندگیت تغییر میکند... بعضی وقتا هست هر چقدر هم که بخواهی ادای آدمهای محکم را دراوری و بگویی تنهایی به هیچ جایت هم نیست صدایت میلرزد... بعضی وقتها هست مدل ابروهایت را تغییر میدهی یا رنگ رژ لبت را اما هیچکس نیست درباره ی تغییرت نظر بدهد تا مثلا...
-
عطر من خوشبوترین عطر دنیاست !!!
پنجشنبه 9 آبانماه سال 1392 23:27
این که آدم عاشق عطر خودش باشد... خیلی تلخ است... خیلی...
-
بگذر ز من ای آشنا ... نوستالوژی دوران کودکی
پنجشنبه 2 آبانماه سال 1392 22:11
بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم می خواهم عشقت دردل بمیرد می خواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم هر عشقی میمیرد خاموشی می گیرد عشق تو نمیمیرد باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را...
-
...
شنبه 20 مهرماه سال 1392 18:40
تو ازم گذشتی اما من هنوز پیش تو گیرم قصه اینجوری رقم خورد آخرش بی تو بمیرم تو نتونستی بمونی اما من بی تو تونستم زیر قولات زدی اما من به پای تو نشستم پارت اول این آهنگ رو خیلی دوست دارم ... دانلود
-
آغوشت را به رویم بگشا...
چهارشنبه 17 مهرماه سال 1392 22:07
این روز ها حال کودکی را دارم که در میان جمعیتی غریب بغض کرده و دنبال چهره ای آشنا میگردد ...
-
دلتنگی + حساسیت فصلی ... !!!
شنبه 13 مهرماه سال 1392 18:46
گاهی چقدر تلاش میکنی تا قفل دسبندت را ببندی و در حین تلاش یک دفعه حس میکنی چقدر تنهایی و آخر هم بسته نمیشود و بیخیال دستبند میشوی... + هوای این روزها اصلا با من سازگاری ندارد ...به دلتنگی حساسیت فصلی را هم + کن... +گوگل خیلی به من ظلم کرد... من گوگل ریدرمو میخوام ... +این عکس رو هم ببینید و اگه دوست داشتید جوابشو بگید...
-
دیگر مثل آن روزها آنقدر هم تاریکی را دوست ندارم ...
چهارشنبه 3 مهرماه سال 1392 17:56
هوس کرده ام... هوس کرده ام شعر بگویم... اما ... اما وقتی نباشی... وقتی پاییز شده باشد...وقتی هوا بوی نم داشته باشد... وقتی دلم هوای راه رفتن داشته باشد... وقتی نباشی تا دستان همیشه سردم را بگیری... بگیری و مرا تا نهایت بودنم ببری... نباشی و دم گوشم شعرهایت را زمزمه نکنی... وقتی خاطره برایم نسازی... وقتی گونه هایم بی...
-
بوی ماه مهر
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 23:27
منم یه سهم کوچیک توو این رادیو دارم کلیکـــــــــــــــــــــــــــــــــ
-
...
پنجشنبه 28 شهریورماه سال 1392 13:46
دلتنگم حال این روزهایم باز نقطه چین میشود... همان نقطه چین های معروف ... و من شعری نخواهم سرود... حرفی نخواهم زد سکوت بیشتر از تمام کارها به دلم میچسبد... درست مثل تو!
-
غم نگاه من...
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 13:33
این غم امروز دلم نیست... سالهاست همه مرا با این نگاه غمگین میشناسند....
-
زنگ زدم که بگویم...
دوشنبه 25 شهریورماه سال 1392 13:19
زنگ زدم که بگویم فردا شاید بروم و به این زودی برنگردم بگویم آب تنگ ماهی را عوض کن و هر وقت قهوه می خوری فراموش نکن ته فنجانت را نگاه کنی زنگ زدم که بگویم بی من فروغ نخوان و حواست به سرشانه ی پیراهنت هم باشد که همیشه بعد از سلام یا پس از خداحافظی سایه قهوه ای و طلایی و صورتی عجیبی را که ترکیبی از رنگهای صورتم بود با...
-
هشیارم نکن!
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 22:36
من در خیال زندگی میکنم... در رویاهایم... آرزو هایم ... خاطراتم... میدانی زندگی در خیال لذت بخش ترین کار دنیاست در خیالم همه چیز ممکن است و نمیشود از محالات خیالاتم را دوست دارم حتی بیشتر از تو تو جزئی از خیالات منی اما خیالاتم تمام زندگی من است این مستی را دوست دارم هشیارم نکن لطفا!
-
دیگر خاطره ای نیست...
سهشنبه 14 شهریورماه سال 1391 17:01
خاطراتمان را کوبیدند.... ساختند... و حالا دیگر خاطره ای نیست حاجی بابا و خانوم جون که نباشند... آن درخت انگور که نباشد... آن حیاط و صفای بعدازظهر های تابستان که نباشد... حیف شد... خیلی میگوید با خاطراتت بازی نکن... اما... مگر میشود تمام آن روزها را فراموش کرد... میخواهم ازین پس در حال زندگی کنم امروزم را دریابم برایم...
-
ماه کامل است...
دوشنبه 30 مردادماه سال 1391 02:00
ماه کامل است... صدای جیر جیرک می آید... و من به این فکر میکنم که... تا به حال جیرجیرک از نزدیک ندیده ام... و کسی لبانم را نبوسیده ...
-
!!!
جمعه 15 اردیبهشتماه سال 1391 13:39
وقتی این پست رو خوندم یاد خودم افتادم.... بعدا راجع بهش بیشتر توضیح میدم...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 1 اردیبهشتماه سال 1391 00:28
مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ... خطرناک تر می گردد! دکتر شریعتی
-
هر شب تب میکنم و تو نیستی...
چهارشنبه 30 فروردینماه سال 1391 03:45
من هنوز مستم... قدمهایم هم سست... راه رفتن مستان را دیده ای؟ تب و لرز بهانه ی خوبی بود برای پناه آوردن به آغوشت.....
-
سیب سرخ....
سهشنبه 15 فروردینماه سال 1391 21:45
او تنهاست..... سالهاست که تنهاست... به خانه اش میروم.... برعکس تمام مجردها.... زندگیش بدجور منظم است... و من میدانم او ساعت 8 شامش را میخورد.... و .... برایم تنقلات عید می آورد.... آجیلی که مثل هر سال از همان آجیل فروش معروف میخرد... و گز با همان مارک ..... شیرینی که من دوست دارم.... و سیب.... سیب سرخ..... سیب که...
-
شبهای من....
جمعه 11 فروردینماه سال 1391 03:03
سرم با تو روی یک بالش بود.... ولی مال من نبودی... و باز شبها چراغ این اتاق خاموش نمیشود... خاطرات این اتاق دست از سرم بر نمیدارند... قرصم را بی آب میبلعم.... روی همین صندلی مینشینم... جای خالیت............ قرص آرامم نمیکند.......... جای خالیت دیوانه ام میکند... معده درد هم اضافه میشود.... سر بر بالش میگذارم..........
-
سالی که نکوست از بهارش پیداست...
یکشنبه 28 اسفندماه سال 1390 23:28
سال 90 لطفش را در حقم تمام کرد... شاید هم ارمغان سال جدید باشد... آن هم کاملا غافلگیر کننده( "سوپرایز" ) طوری زمین خوردم که... قطع به یقین یادگاری میماند... حتی برای سالیان دور... یعنی دیگه نه میتونم بشینم نه میتونم راه برم... نه خم شم.. کلا از کار افتادم... تموم استخونای بدنم تحت تاثیر قرار گرفته و البته بر...
-
مستی ام تمام نمیشود چرا...
جمعه 12 اسفندماه سال 1390 01:09
میدانی؟ دیگر راهی نیست... به آخر خط رسیده ام... دست و پا زدنم هم... دیگر فایده ای ندارد... قانون باتلاق را که میشناسی؟!