...

...

...

...

همون بهتر که داره تموم میشه...

وقتی که کلمه ها هی بیایند و بروند و حمله ها نصفه بمانند ... یعنی یک جای کار میلنگد ... آن هم در تابستانی که آنهمه برایش رویا پردازی کردیم ... برای ساعت هایش برنامه ریزی کردیم ... نقشه کشیدیم ... 

یعنی حالا که تابستان دارد نفسهای آخرش را می کشد ... لبانم بوسیده نشد که هیچ ... دستانم هم سرد ِسرد است ...

یعنی کتابها خاک خورد و فیلم ها دیده نشد... کوه نوردی و پیاده روی و  دراز کشیدن روی پشت بام زیر نور ماه و پچ پچ های عاشقانه که حرفش را هم نزن!

کوتاه که بخواهم بگویم ... چون به تصویر کشیدن تمام این تابستان مضخرف کار احمقانه ایست....و حوصله ی نام بردن و شمردن تمام کارهایی که میخواستم انجامشان بدهم و به طور مضحکانه ای نشد که بشود را ندارم... یک جورهایی مخلص کلام... بدون مقدمه چینی و بازی با کلمات... تابستان هم آمد و رفت و هیچی به هیچی ... 




!!!

غرور بعضیا مثل اسکناسی هستش که بدون پشتوانه چاپ میشه...

تو چه میدانی عشق چیست؟!

میترسم... از حرف زدن با تو ...

وقتی پشت خط تلفن میخندی و  طرح لبخند بی نقصت در ذهنم نقش میبندد...

وقتی آن دندانهای زیبا نمایان میشود و گونه ات چال میفتد...

وقتی من نیستم تا به محض خندیدنت دلم ضعف برود و ببوسمت...

تا کسی چال گونه ات را نبیند... نکند کسی عاشقت شود....

من از حرف زدن تلفنی با تو میترسم...


Only for me...

دلم میخواهد.....

زمان از حرکت بایستد....

وقتی نگاهت فقط برای من است....



... پست ثابت ...

من از نهایت شب حرف میزنم...

من از نهایت تاریکی...

و از نهایت شب حرف میزنم...

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور...

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم... 


پادشاه فصلها پاییز...*

تقویمت را پاره کن و دور بریز!

پاییز من از امروز شروع می شود...



*مهدی اخوان ثالث