تقویمت را پاره کن و دور بریز!
پاییز من از امروز شروع می شود...
*مهدی اخوان ثالث
بعضی وقتها زندگی بدجوری یکنواخت است و تو نمیدانی کدام نت را بزنی موسیقی زندگیت تغییر میکند...
بعضی وقتا هست هر چقدر هم که بخواهی ادای آدمهای محکم را دراوری و بگویی تنهایی به هیچ جایت هم نیست صدایت میلرزد...
بعضی وقتها هست مدل ابروهایت را تغییر میدهی یا رنگ رژ لبت را اما هیچکس نیست درباره ی تغییرت نظر بدهد تا مثلا بگوید چقدر قشنگ شدی...
گاهی یک لحظه به خودت می آیی میبینی چند روز است , چند هفته یا حتی چند ماه است که از ته دل نخندیدی ... هیجان زده نشدی ... غافلگیر نشدی ...
گاهی آدمها همینطوری تمام میشوند...
هوس کرده ام... هوس کرده ام شعر بگویم...
اما ...
اما وقتی نباشی... وقتی پاییز شده باشد...وقتی هوا بوی نم داشته باشد... وقتی دلم هوای راه رفتن داشته باشد... وقتی نباشی تا دستان همیشه سردم را بگیری... بگیری و مرا تا نهایت بودنم ببری... نباشی و دم گوشم شعرهایت را زمزمه نکنی... وقتی خاطره برایم نسازی... وقتی گونه هایم بی رنگ است... چشمانم تر است... وقتی هوا تاریک میشود و نباشی... و دیگر مثل آن روز ها آنقدر هم تاریکی را دوست نداشته باشم... و هی بغض کنم و از تاریکی بترسم و سردم باشد و ...
وقتی نباشی ... پاییز هم که باشد ... آسمان هم ابری باشد... و هوا هم بوی نم داشته باشد ...
هوای شاعری از سرم میپرد ... وقتی نباشی ...
دلتنگم
حال این روزهایم باز نقطه چین میشود...
همان نقطه چین های معروف
...
و من شعری نخواهم سرود...
حرفی نخواهم زد
سکوت بیشتر از تمام کارها به دلم میچسبد...
درست مثل تو!
در رویاهایم... آرزو هایم ... خاطراتم...
میدانی
زندگی در خیال لذت بخش ترین کار دنیاست
در خیالم همه چیز ممکن است و نمیشود از محالات
خیالاتم را دوست دارم
حتی بیشتر از تو
تو جزئی از خیالات منی
اما خیالاتم تمام زندگی من است
این مستی را دوست دارم
هشیارم نکن
لطفا!
ماه کامل است...
صدای جیر جیرک می آید...
و من به این فکر میکنم که...
تا به حال جیرجیرک از نزدیک ندیده ام... و کسی لبانم را نبوسیده...
من هنوز مستم...
قدمهایم هم سست...
راه رفتن مستان را دیده ای؟
تب و لرز بهانه ی خوبی بود برای پناه آوردن به آغوشت.....
میدانی؟
دیگر راهی نیست...
به آخر خط رسیده ام...
دست و پا زدنم هم... دیگر فایده ای ندارد...
قانون باتلاق را که میشناسی؟!
من.....در این ماه هبوط کردم.....
چه اهمیت دارد کدام روزش.....
چه اهمیت دارد چند ساله میشوم....
مهم این است.......
که تازه فهمیدم هبوط جشن نمیخواهد.......
و من امسال شمعی روشن نخواهم کرد......
بگذار خاموش باشد ننگ روزهای از دست رفته ام....
شاید امروز هم عاشقم باشد....
فردا اما....
نکند فردا کسی عاشقت شود....
نکند حس معشوقگی به کامت خوش بیاید....عاشقی را فراموش کنی....
نکند ....
میدانم....
میدانم احساسم دارد رو به ابتذال میرود....
در این اتاق را می بندم.....
اینجا فقط برای خلوت من و توست....
نمیگذارم هوای تو از این جا برود.....
روی همین صندلی می نشینم....
منتظر....
منتظر میمانم تا روزی صدای تو سکوت این اتاق را بشکند.....
صدای تو وقتی که مرا صدا میزنی....
و من هر روز در ذهنم مرور میکنم که چگونه به استقبالت بیایم....
بی معرفت.....
چشمم به در است هنوز....
نمیخواهی برگردی.؟!