تو برو ........
من هم روزی خواهم رفت.......
شاید سرانجام در بینهایت به هم رسیدیم.......
شاید آن روز دیگر ترسی از غرق شدن در عمق چشمانت نداشته باشم
شاید دیگر آن روز برق نگاهت مرا نگیرد.....
شاید دیگر ندزدم نگاهم را از تو
شاید دیگر دزدانه نگاهت نکنم
دیگر نترسم از تلاقی نگاهمان
خیره شوم به تو
به چشمانت
و آن روز دیگر عاشقت نیستم...
شب را دوست دارم......
و تاریکی را
پنهان میکند سردی نگاهت را
و اشکهای مرا
امشب نگاهت را نمیخواهم
و چشمهایت را هم
اگر زبانت دروغ بگوید
نگاهت صادق است
خیانت را فریاد میزنند چشمهایت
میبندم چشمان مشتاق نگاهت را
در خیالم تو را وفادار تصور میکنم........