...

...

...

...

زندگی با طعم تو...

+چه طعمی رو دوست داری؟

_هر چی که مزه ی تو رو بده خوشمزه اس!

با خودش حرف می زند...

با خودش حرف میزند.......

دلیل انجام دادن کارش را در ذهنش بررسی میکند.....

یک لحظه کاملا مطمئن میشود که کارش درست بوده اما....

اما لحظه ی بعد حس پشیمانی وحشتناکی به سراغش می آید.....

هر چه باشد کار از کار گذشته...

او قمارش را باخته....

اما باز هم سعی میکند آرام جلوه کند.....

سعی میکند با خودش کنار بیاید که شانسش باعث این همه باخت شده...

و خودش که نمیدانسته سرانجام کارش چه میشده....

اصلا شاید هر کسی جای او بود همین کار را میکرد......


عمرش .....

سرمایه اش.....

آرزویش......

همه را از دست داده....

او میتوانست از سرمایه اش... عمرش..... بهتر استفاده کند.....

اما حالا کاریست که شده.....

طبیعتا پشیمانی سودی ندارد......

اما آرزویش......

خب شاید از یه راه دیگر رسیدنی باشد.....

نه......

نمیشود.....


اما هنوز زنده است و این دلیل خوبی است....

دلیل خوبیست تا کمی بهتر از قبل زندگی کند...

تا گذشته اش....

کمتر آزارش دهد.....

گذشته ای پُر از مُهر باخت ...


اما او باید قانع باشد....

باید عادت کند.....

باید بفهمد که از دست دادن اگر نباشد....

به دست آوردن بی معنیست.....


او سعی میکند خوشبین باشد....

شاید شرط خوشبختی همین باشد....



من.... تو.....ما

میترسم......

از با تو ما شدن.....

از بی تو من ماندن ....


برای جمع زندگیت با من

سایه  باش.....

سایه بودن را تمرین کن.....

از امروز

!!!

خالیم از احساس

خالیم از حرف

دیروز تمام احساساتم را چال کردم

زیر بی مهریه تو....



برو...

تو برو ........

من هم روزی خواهم رفت.......

شاید سرانجام در بینهایت به هم رسیدیم.......

شاید آن روز دیگر ترسی از غرق شدن در عمق چشمانت نداشته باشم

شاید دیگر آن روز برق نگاهت مرا نگیرد.....

شاید دیگر ندزدم نگاهم را از تو

شاید دیگر دزدانه نگاهت نکنم

دیگر نترسم از تلاقی نگاهمان

خیره شوم به تو

به چشمانت

و آن روز دیگر عاشقت نیستم...


!!!

دیوونگی رو با تمام وجودم حس کردم!

وقتی  سوار اتوبوس شدم...


آخرین ایستگاه پیاده شدم...


تمام مسیر رو پیاده برگشتم....