...

...

...

...

:)

مثلا یک روز صبح از خواب بیدار شوم وببینم گوشیم با شماره ی تو مشغول زنگ خوردن است ... کلی ذوق کنم اما با صدای گرفته و خوابالو معترضانه بگویم این وقت صبح چه موقع زنگ زدن است... تو اجازه ی غر غر کردن به من ندی و مجبورم کنی زود حاضر شوم چون تو پشت در خانه منتظر ایستاده ای... فرصت فک کردن به اینکه چی بپوشم نداشته باشم جین آبی روشنم را با مانتو و روسری صورتی بپوشم بعد تو هی از پایین پله ها صدایم کنی و هل شوم و آخر وقت نکنم بند کتونی هایم را ببندم ... پله ها را دو تا یکی بیایم و شانس بیاورم پله ی آخر بند کفشم زیر پایم گیرکند و تو نذاری زمین بخورم ... همانجا رو پله بشینم و هنوز خوابالو باشم و تو با حوصله بند کفشم را ببندی ...  به قول خودت با یک حرکت انتحاری خواب را از سرم بپرانی و هی سر به سرم بذاری که "وقتی خوابالویی با ده من عسلم نمیشه خوردتا"... انقدر حرف برای گفتن با هم داشته باشیم که نفهمیم کی صبحانه تمام شد... کی ظهر شد ... کی ... 

بعد از خداحافظی دوباره صدایم کنی و بگویی" راستی وقتی اینجوری روسریتو میپوشی خیلی خواستنی میشی"