...

...

...

...

سیب سرخ....

او تنهاست..... سالهاست که تنهاست... به خانه اش میروم.... برعکس تمام مجردها.... زندگیش بدجور منظم است... و من میدانم او ساعت 8 شامش را میخورد.... و ....

برایم تنقلات عید می آورد....  آجیلی که مثل هر سال از همان آجیل فروش معروف میخرد... و گز با همان مارک .....  شیرینی که من دوست دارم.... و سیب.... سیب سرخ.....

سیب که تعارفم میکند...... میگویم میل ندارم.... و او برای خودش یک سیب میگذارد....  برایم از روزهایش میگوید.... 

سیب خودش را به طرفم میگیرد .... : پوست بگیر.... قبل ازین که دوباره بگویم میل ندارم.... : تو قاچش کن.... دوتایی می خوریم.....

لبخند میزنم..... سیب را از دستش میگیرم.... پوست میگیرم.... و دو تایی میخوریم.... و سر قاچ آخر او پیروز میشود و مرا مجبور به خوردنش میکند.... لبخند میزنم ....... مسیر نگاهم را از چشمانش به تلوزیون منحرف میکنم تا برق اشک را در چشمانم نبیند.... کتابی که روی میز مطاله اش دیدم بدجور دلم را لرزانده... ...

"سفر آخرت" ........دلم گرفت وقتی او را تصور میکنم در این خانه ی در اندر دشت..... تنها....  به مرگ فکر میکند.....

و من تصویر او که از پشت پنجره برایم دست تکان میداد را بارها و بارها در ذهنم مرور میکنم....