...

...

...

...

معشوقگی...

تنهایی فراتر از یک کلمه است.....

فراتر از حس تنهایی

وقتی دل هوس معشوقگی میکند.....

پایان او...

دستانش سرد میشود....اما در دلش شعله ای زبانه میکشد...شعله ای از نفرت...شعله ای از خشم......شعله ای از سکوت

تصمیمش چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد...در کیف لوازم آرایش دیگر دنبال رژ لب قرمزش نمیگردد..... او زیبایی نمیخواهد.... در کیفش دنبال مرگ میگردد......

چشمهایش را میبندد....... نفسش را در سینه حبس میکند ..... سردی تیغ را روی دستش حس میکند.....

و اینبار دیگر از خون نمیترسد......

گرمای خون دستان سردش را گرم میکند.....

آرام روی تختش دراز میکشد...

و این پایان زندگی او بود.....


ممنون مهربانم....

کاش میتوانستم تمام شوقم را با زبانم ابراز کنم

هدیه ات بی نهایت غافلگیر کننده بود

ممنون که در یادت هستم............در فکرم هستی

مهربانیت ستودنیست مهربان.....

نقطه چین .......

.........
حال این روزهای من
نقطه چین است
این روز های من نوشتنی نیست
خواندنی هم
سکوت است و نگاه
همین
روزهای من نقطه چین است
روز های من در قالب این حرفها نمیگنجد
روز های من نقطه چین است
بی هیچ پایانی
.........................................

آن اتاق...

چراغ آن  اتاق ماه هاست که شب ها خاموش نمیشود...... 

صاحب آن اتاق منتظر است 

صاحب آن  اتاق شب ها خوابش نمیبرد 

صاحب آن  اتاق تنهاست  

صاحب آن  اتاق دلش آن شب ها  را میخواهد   

صاحب آن اتاق از پنجره بیرون را نگاه میکند....  

صاحب آن اتاق چشمانش خیس است..... 

صاحب آن اتاق نگاهش تلخ است

 من به او لبخند میزنم.... 

میفهمم دردش را...  

درد او درد من است...

شب را دوست دارم...

شب را دوست دارم...... 

و تاریکی را  

پنهان میکند سردی نگاهت را  

و اشکهای مرا

بگو ..... گوشم با توست.....

حرف میزنی برایم.....درد و دل میکنی.... میگویی این حرفها را فقط به تو میتوانم بگویم.... و من سر تا پا چشم میشوم و گوش.....با تمام حواسم حرکت چشمها و لبهایت را دنبال میکنم...... چشمهایت گاه پر از اشک میشود......تو لحظه ای سکوت میکنی.....اجازه نمیدهی به چشمهایت که اشکهایش را سرازیر کند..... دوباره ادامه میدهی...... میگویی که به تو چه گذشته...... از من کمک میخواهی......میگویم صبر کن......صبر حلال مشکلات است.....میگویم همیشه در روی یک پاشنه نمیگردد.....  میگویی پس حکمت خدا چه میشود...میگویی صبر کنم که چه.... منتظر چه اتفاقی باشم... تا کی صبر کنم..... تو میگویی طاقت نمی آورم...... و دیگر کنترل چشمها و اشکهایت را از دست میدهی.....سرت را به روی شانه ام میگذاری و های های گریه میکنی... تا به حال همچین چیزی را تجربه نکرده بودم....هم حس خوبیست... هم بد..... خوب است چون خوشحالم که لااقل با گفتنش و تکیه به شانه ام خودت را اندکی خالی میکنی..... و بد است چون هیچ وقت دوست نداشتم این حالت را ببینم..... اول اجازه میدهم چند دقیقه راحت گریه کنی....  بعد سرت را از روی شانه ام بلند میکنم........ مسیر اشکهایت را میبوسم ....... شوری اش را در دهانم مزه مزه میکنم..... و حالا تو گوش میشوی و من حرف میزنم..... سرعت اشکهایت کمتر میشود.... میگویی من مقصرم؟ و من نمیدانم که حرفت را تکذیب کنم یا تایید..... فقط نگاهت میکنم..... میگویم هیچ چیز مطلق نیست..... زمان همه چیز را در خودش حل میکند.... و گاه مثل آب جاری میشورد و میبرد..... اما تو معتقدی که  زمان شاید برایت فقط کمی کمرنگ کند و هرگز نمیشوید......  

و تو نمیدانی نگاه غمگینت چقدر زیباست.........

...

حس و حالم خوش نیست 

بی تو دل داغونه 

یکی باید باشه تو رو برگردونه 

 

 

دیگر چای سبز و عرق بهار نارنج و گل گاو زبان بی فایده است 

قرصهای آرام بخش من کجاست؟

خیانت...

امشب نگاهت را نمیخواهم 

و چشمهایت را هم 

اگر زبانت دروغ بگوید 

نگاهت صادق است 

خیانت را فریاد میزنند چشمهایت  

میبندم چشمان مشتاق نگاهت را 

در خیالم تو را وفادار تصور میکنم........