...

...

...

...

تو فقط بخند...

" وقتی دستاتو دور تنم حلقه میکنی من خوشیخترین مرد دنیام "


این را میگویی و بعد کودکانه میخندی...

 



وقتی دنج ترین جای دنیا آغوش توست!


تعجب نکن!
حتی اگر وسط پر رفت و آمد ترین میدان شهر روی پنجه بایستم و تو را ببوسم...

ذهنم آنقدر در قُرُق توست...
که مهم نیست کجا باشیم...
برای من
هر جا که تو باشی دنج ترین جای دنیاست!

عطر من خوشبوترین عطر دنیاست !!!


این که آدم عاشق عطر خودش باشد...

خیلی تلخ است...

خیلی...

بگذر ز من ای آشنا ... نوستالوژی دوران کودکی

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم

می خواهم عشقت دردل بمیرد می خواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم

هر عشقی میمیرد خاموشی می گیرد عشق تو نمیمیرد

باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمیگیرد

هر عشقی میمیرد خاموشی می گیرد عشق تو نمیمیرد

باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمی گیرد



امروز که این آهنگ را شنیدم ... یاد سالها پیش افتادم ... شاید آن روزها که دبستانی بودم ...آن روزها که ماشین نداشتیم و برنامه ی تفریحیمان این بود که هر چند وقت یک بار عصر پنجشنبه یا جمعه بابا دستمان را میگرفت و اول میرفتیم سینما و بعدش میرفتیم به آن ساندویچی که همه مان ساندویچهایش را خیلی دوست داشتیم یا نان داغ کباب داغ  و چقدر گرم بودیم با هم ... به گمانم این را از زبان  آواز خوانان دوره گرد شنیدم ...


این روزها خیلی در حال و هوای کودکیم هستم ...





...


تو ازم گذشتی اما من هنوز پیش تو گیرم

قصه اینجوری رقم خورد آخرش بی تو بمیرم

تو نتونستی بمونی اما من بی تو تونستم

زیر قولات زدی اما من به پای تو نشستم




پارت اول این آهنگ رو خیلی دوست دارم ... دانلود


دیگر مثل آن روزها آنقدر هم تاریکی را دوست ندارم ...

هوس کرده ام... هوس کرده ام  شعر بگویم...

اما ...

اما وقتی نباشی...  وقتی پاییز شده باشد...وقتی  هوا بوی نم داشته باشد... وقتی دلم هوای راه رفتن داشته باشد... وقتی نباشی تا دستان همیشه سردم را بگیری... بگیری و مرا تا نهایت بودنم ببری... نباشی و دم گوشم شعرهایت را زمزمه نکنی... وقتی خاطره برایم نسازی... وقتی گونه هایم بی رنگ است... چشمانم تر است... وقتی هوا تاریک میشود و نباشی... و دیگر مثل آن روز ها آنقدر هم تاریکی را دوست نداشته باشم... و هی بغض کنم و از تاریکی بترسم و سردم باشد و ...

وقتی نباشی ... پاییز هم که باشد ... آسمان هم ابری باشد... و هوا هم بوی نم داشته باشد ...

هوای شاعری از سرم میپرد ... وقتی نباشی ...



...


دلتنگم

حال این روزهایم باز نقطه چین میشود...

همان نقطه چین های معروف

...

و من شعری نخواهم سرود...

حرفی نخواهم زد

سکوت بیشتر از تمام کارها به دلم میچسبد...

 درست مثل تو!

دیگر خاطره ای نیست...

خاطراتمان را کوبیدند....

 ساختند...

و

حالا دیگر خاطره ای نیست


حاجی بابا و خانوم جون که نباشند...

آن درخت انگور که نباشد...

آن حیاط و صفای بعدازظهر های تابستان که نباشد...


حیف شد...

خیلی



 میگوید با خاطراتت بازی نکن...

اما...

مگر میشود تمام آن روزها را فراموش کرد...



میخواهم ازین پس در حال زندگی کنم

امروزم را دریابم برایم کافیست

فقط امروز!



سیب سرخ....

او تنهاست..... سالهاست که تنهاست... به خانه اش میروم.... برعکس تمام مجردها.... زندگیش بدجور منظم است... و من میدانم او ساعت 8 شامش را میخورد.... و ....

برایم تنقلات عید می آورد....  آجیلی که مثل هر سال از همان آجیل فروش معروف میخرد... و گز با همان مارک .....  شیرینی که من دوست دارم.... و سیب.... سیب سرخ.....

سیب که تعارفم میکند...... میگویم میل ندارم.... و او برای خودش یک سیب میگذارد....  برایم از روزهایش میگوید.... 

سیب خودش را به طرفم میگیرد .... : پوست بگیر.... قبل ازین که دوباره بگویم میل ندارم.... : تو قاچش کن.... دوتایی می خوریم.....

لبخند میزنم..... سیب را از دستش میگیرم.... پوست میگیرم.... و دو تایی میخوریم.... و سر قاچ آخر او پیروز میشود و مرا مجبور به خوردنش میکند.... لبخند میزنم ....... مسیر نگاهم را از چشمانش به تلوزیون منحرف میکنم تا برق اشک را در چشمانم نبیند.... کتابی که روی میز مطاله اش دیدم بدجور دلم را لرزانده... ...

"سفر آخرت" ........دلم گرفت وقتی او را تصور میکنم در این خانه ی در اندر دشت..... تنها....  به مرگ فکر میکند.....

و من تصویر او که از پشت پنجره برایم دست تکان میداد را بارها و بارها در ذهنم مرور میکنم....



شبهای من....


سرم با تو روی یک بالش بود....

ولی مال من نبودی...


و باز شبها چراغ  این اتاق خاموش نمیشود...

خاطرات این اتاق دست از سرم بر نمیدارند...


قرصم را بی آب میبلعم.... روی همین صندلی مینشینم... جای خالیت............

قرص آرامم نمیکند.......... جای خالیت دیوانه ام میکند... معده درد هم اضافه میشود....


سر بر بالش میگذارم....... شاید وقتی روز آغاز میشود....


و تصویر جسم بی روحت را بارها و بارها مرور میکنم..... تا من هم ......


بمیرم.......

سالی که نکوست از بهارش پیداست...

سال 90 لطفش را در حقم تمام کرد... 

شاید هم ارمغان سال جدید باشد... آن هم کاملا غافلگیر کننده( "سوپرایز" )

طوری زمین خوردم که... قطع به یقین یادگاری میماند... حتی برای سالیان دور...

یعنی دیگه نه میتونم بشینم نه میتونم راه برم... نه خم شم.. کلا از کار افتادم...

تموم استخونای بدنم تحت تاثیر قرار گرفته و البته بر اساس دوری و نزدیکی به محل حادثه با شدت مختلف...

خب ازونجایی هم که آخر ساله همه پر مشغله هستن پیشنهاد پدر برای مراجعه به پزشک از مرحله ی پیشنهاد گذر نکرد...



الهی آخرین خونه تکونی مجردیت باشه... نیت کن و واسه 3 نفر بفرست... تا آخر عید خبرای خوبی میشنوی... زنجیر و قطع نکن...که تا 3 سال هیچ خواستگاری نمیبینی...


این هم لطف دوست عزیزم بود ... من هم برای محکم کاری علاوه بر 3 نفر با شما هم به اشتراک گذاشتم...



عیدتون مبارک...


اتوبوس شب....

اتوبوس در حرکت است.... سیاهی شب  را میشکافد و پیش می رود.... صدای موتور اتوبوس می آید... استاد بنان هم میخواند....  الهه ی ناز را... راننده اما نمیشنود.... در اوهام خودش غرق است.... تموم زندگیمو به چشمای تو دادم....این موسیقی بعدیست..... راننده به خودش می آید.... نگاهی در آیینه ی بالای سرش می اندازد....  دور چشمان خاکستری اش پر از چین و چروک است....  موهایش هم که دیگر هیچ اثری از شب ندارد...... با خودش زمزمه میکند..... تموم زندگیمو به چشمای تو دادم....


برچسب: خاطره ها...

زندگی با طعم تو...

+چه طعمی رو دوست داری؟

_هر چی که مزه ی تو رو بده خوشمزه اس!

من.... تو.....ما

میترسم......

از با تو ما شدن.....

از بی تو من ماندن ....


برای جمع زندگیت با من

سایه  باش.....

سایه بودن را تمرین کن.....

از امروز

پایان او...

دستانش سرد میشود....اما در دلش شعله ای زبانه میکشد...شعله ای از نفرت...شعله ای از خشم......شعله ای از سکوت

تصمیمش چند ثانیه بیشتر طول نمیکشد...در کیف لوازم آرایش دیگر دنبال رژ لب قرمزش نمیگردد..... او زیبایی نمیخواهد.... در کیفش دنبال مرگ میگردد......

چشمهایش را میبندد....... نفسش را در سینه حبس میکند ..... سردی تیغ را روی دستش حس میکند.....

و اینبار دیگر از خون نمیترسد......

گرمای خون دستان سردش را گرم میکند.....

آرام روی تختش دراز میکشد...

و این پایان زندگی او بود.....