...

...

...

...

دیگر خاطره ای نیست...

خاطراتمان را کوبیدند....

 ساختند...

و

حالا دیگر خاطره ای نیست


حاجی بابا و خانوم جون که نباشند...

آن درخت انگور که نباشد...

آن حیاط و صفای بعدازظهر های تابستان که نباشد...


حیف شد...

خیلی



 میگوید با خاطراتت بازی نکن...

اما...

مگر میشود تمام آن روزها را فراموش کرد...



میخواهم ازین پس در حال زندگی کنم

امروزم را دریابم برایم کافیست

فقط امروز!