زنگ زدم که بگویم
فردا شاید بروم
و به این زودی برنگردم
بگویم آب تنگ ماهی را عوض کن
و هر وقت قهوه می خوری
فراموش نکن
ته فنجانت را نگاه کنی
زنگ زدم که بگویم بی من فروغ نخوان
و حواست به سرشانه ی پیراهنت هم باشد
که همیشه بعد از سلام
یا پس از خداحافظی
سایه قهوه ای و طلایی و صورتی عجیبی را
که ترکیبی از رنگهای صورتم بود
با خود به یادگاری می برد
بوسه ها و دعاهایت را
به چهار طرف
- و محض احتیاط -
به هشت طرف فوت کن
زنگ زدم که بگویم
گاهی به یاد من بیفت
و به سیاره ام نگاه کن
که زیاد دور نیست
گل سرخی هم ندارد
و اگر به سینما یا تئاتر رفتی
دو بلیط بخر
زنگ زدم که همه ی اینها را بگویماما کسی گوشی را بر نداشت...
نیلوفر لاری پور