...

...

...

...

دیگر مثل آن روزها آنقدر هم تاریکی را دوست ندارم ...

هوس کرده ام... هوس کرده ام  شعر بگویم...

اما ...

اما وقتی نباشی...  وقتی پاییز شده باشد...وقتی  هوا بوی نم داشته باشد... وقتی دلم هوای راه رفتن داشته باشد... وقتی نباشی تا دستان همیشه سردم را بگیری... بگیری و مرا تا نهایت بودنم ببری... نباشی و دم گوشم شعرهایت را زمزمه نکنی... وقتی خاطره برایم نسازی... وقتی گونه هایم بی رنگ است... چشمانم تر است... وقتی هوا تاریک میشود و نباشی... و دیگر مثل آن روز ها آنقدر هم تاریکی را دوست نداشته باشم... و هی بغض کنم و از تاریکی بترسم و سردم باشد و ...

وقتی نباشی ... پاییز هم که باشد ... آسمان هم ابری باشد... و هوا هم بوی نم داشته باشد ...

هوای شاعری از سرم میپرد ... وقتی نباشی ...



بوی ماه مهر

منم یه سهم کوچیک توو این رادیو دارم    کلیکـــــــــــــــــــــــــــــــــ

...


دلتنگم

حال این روزهایم باز نقطه چین میشود...

همان نقطه چین های معروف

...

و من شعری نخواهم سرود...

حرفی نخواهم زد

سکوت بیشتر از تمام کارها به دلم میچسبد...

 درست مثل تو!

غم نگاه من...

این غم  امروز دلم نیست...

سالهاست همه مرا با این نگاه غمگین میشناسند....

زنگ زدم که بگویم...

زنگ زدم که بگویم
فردا شاید بروم
و به این زودی برنگردم
بگویم آب تنگ ماهی را عوض کن
و هر وقت قهوه می خوری
فراموش نکن
ته فنجانت را نگاه کنی

زنگ زدم که بگویم بی من فروغ نخوان
و حواست به سرشانه ی پیراهنت هم باشد
که همیشه بعد از سلام
یا پس از خداحافظی
سایه قهوه ای و طلایی و صورتی عجیبی را
که ترکیبی از رنگهای صورتم بود
با خود به یادگاری می برد
بوسه ها و دعاهایت را
به چهار طرف
- و محض احتیاط -
به هشت طرف فوت کن

زنگ زدم که بگویم
گاهی به یاد من بیفت
و به سیاره ام نگاه کن
که زیاد دور  نیست
گل سرخی هم ندارد
و اگر به سینما یا تئاتر رفتی
                       دو بلیط بخر

زنگ زدم که همه ی اینها را بگویم

اما کسی گوشی را بر نداشت...

                                                                                     نیلوفر لاری پور

هشیارم نکن!

من در خیال زندگی میکنم...

در رویاهایم... آرزو هایم ... خاطراتم...

میدانی

زندگی در خیال لذت بخش ترین کار دنیاست

در خیالم همه چیز ممکن است و نمیشود از محالات

خیالاتم را دوست دارم

حتی بیشتر از تو

تو جزئی از خیالات منی

اما خیالاتم تمام زندگی من است

این مستی را دوست دارم

هشیارم نکن

لطفا!

                                                                   


دیگر خاطره ای نیست...

خاطراتمان را کوبیدند....

 ساختند...

و

حالا دیگر خاطره ای نیست


حاجی بابا و خانوم جون که نباشند...

آن درخت انگور که نباشد...

آن حیاط و صفای بعدازظهر های تابستان که نباشد...


حیف شد...

خیلی



 میگوید با خاطراتت بازی نکن...

اما...

مگر میشود تمام آن روزها را فراموش کرد...



میخواهم ازین پس در حال زندگی کنم

امروزم را دریابم برایم کافیست

فقط امروز!



ماه کامل است...

ماه کامل است...

صدای جیر جیرک می آید...

و من به این فکر میکنم که...

تا به حال جیرجیرک از نزدیک ندیده ام... و کسی لبانم را نبوسیده...






!!!

وقتی این پست رو خوندم یاد خودم افتادم....

بعدا راجع بهش بیشتر توضیح میدم...



مهربانی جاده ای است که هرچه پیش می روند ...

خطرناک تر می گردد!دکتر شریعتی


هر شب تب میکنم و تو نیستی...

من هنوز مستم...

قدمهایم هم سست...

راه رفتن مستان را دیده ای؟





تب و لرز بهانه ی خوبی بود برای پناه آوردن به آغوشت.....

سیب سرخ....

او تنهاست..... سالهاست که تنهاست... به خانه اش میروم.... برعکس تمام مجردها.... زندگیش بدجور منظم است... و من میدانم او ساعت 8 شامش را میخورد.... و ....

برایم تنقلات عید می آورد....  آجیلی که مثل هر سال از همان آجیل فروش معروف میخرد... و گز با همان مارک .....  شیرینی که من دوست دارم.... و سیب.... سیب سرخ.....

سیب که تعارفم میکند...... میگویم میل ندارم.... و او برای خودش یک سیب میگذارد....  برایم از روزهایش میگوید.... 

سیب خودش را به طرفم میگیرد .... : پوست بگیر.... قبل ازین که دوباره بگویم میل ندارم.... : تو قاچش کن.... دوتایی می خوریم.....

لبخند میزنم..... سیب را از دستش میگیرم.... پوست میگیرم.... و دو تایی میخوریم.... و سر قاچ آخر او پیروز میشود و مرا مجبور به خوردنش میکند.... لبخند میزنم ....... مسیر نگاهم را از چشمانش به تلوزیون منحرف میکنم تا برق اشک را در چشمانم نبیند.... کتابی که روی میز مطاله اش دیدم بدجور دلم را لرزانده... ...

"سفر آخرت" ........دلم گرفت وقتی او را تصور میکنم در این خانه ی در اندر دشت..... تنها....  به مرگ فکر میکند.....

و من تصویر او که از پشت پنجره برایم دست تکان میداد را بارها و بارها در ذهنم مرور میکنم....



شبهای من....


سرم با تو روی یک بالش بود....

ولی مال من نبودی...


و باز شبها چراغ  این اتاق خاموش نمیشود...

خاطرات این اتاق دست از سرم بر نمیدارند...


قرصم را بی آب میبلعم.... روی همین صندلی مینشینم... جای خالیت............

قرص آرامم نمیکند.......... جای خالیت دیوانه ام میکند... معده درد هم اضافه میشود....


سر بر بالش میگذارم....... شاید وقتی روز آغاز میشود....


و تصویر جسم بی روحت را بارها و بارها مرور میکنم..... تا من هم ......


بمیرم.......

سالی که نکوست از بهارش پیداست...

سال 90 لطفش را در حقم تمام کرد... 

شاید هم ارمغان سال جدید باشد... آن هم کاملا غافلگیر کننده( "سوپرایز" )

طوری زمین خوردم که... قطع به یقین یادگاری میماند... حتی برای سالیان دور...

یعنی دیگه نه میتونم بشینم نه میتونم راه برم... نه خم شم.. کلا از کار افتادم...

تموم استخونای بدنم تحت تاثیر قرار گرفته و البته بر اساس دوری و نزدیکی به محل حادثه با شدت مختلف...

خب ازونجایی هم که آخر ساله همه پر مشغله هستن پیشنهاد پدر برای مراجعه به پزشک از مرحله ی پیشنهاد گذر نکرد...



الهی آخرین خونه تکونی مجردیت باشه... نیت کن و واسه 3 نفر بفرست... تا آخر عید خبرای خوبی میشنوی... زنجیر و قطع نکن...که تا 3 سال هیچ خواستگاری نمیبینی...


این هم لطف دوست عزیزم بود ... من هم برای محکم کاری علاوه بر 3 نفر با شما هم به اشتراک گذاشتم...



عیدتون مبارک...


مستی ام تمام نمیشود چرا...

میدانی؟

دیگر راهی نیست...

به آخر خط رسیده ام...

دست و پا زدنم هم... دیگر فایده ای ندارد...

قانون باتلاق را که میشناسی؟!