من.....در این ماه هبوط کردم.....
چه اهمیت دارد کدام روزش.....
چه اهمیت دارد چند ساله میشوم....
مهم این است.......
که تازه فهمیدم هبوط جشن نمیخواهد.......
و من امسال شمعی روشن نخواهم کرد......
بگذار خاموش باشد ننگ روزهای از دست رفته ام....
شاید امروز هم عاشقم باشد....
فردا اما....
نکند فردا کسی عاشقت شود....
نکند حس معشوقگی به کامت خوش بیاید....عاشقی را فراموش کنی....
نکند ....
میدانم....
میدانم احساسم دارد رو به ابتذال میرود....
اتوبوس در حرکت است.... سیاهی شب را میشکافد و پیش می رود.... صدای موتور اتوبوس می آید... استاد بنان هم میخواند.... الهه ی ناز را... راننده اما نمیشنود.... در اوهام خودش غرق است.... تموم زندگیمو به چشمای تو دادم....این موسیقی بعدیست..... راننده به خودش می آید.... نگاهی در آیینه ی بالای سرش می اندازد.... دور چشمان خاکستری اش پر از چین و چروک است.... موهایش هم که دیگر هیچ اثری از شب ندارد...... با خودش زمزمه میکند..... تموم زندگیمو به چشمای تو دادم....
در این اتاق را می بندم.....
اینجا فقط برای خلوت من و توست....
نمیگذارم هوای تو از این جا برود.....
روی همین صندلی می نشینم....
منتظر....
منتظر میمانم تا روزی صدای تو سکوت این اتاق را بشکند.....
صدای تو وقتی که مرا صدا میزنی....
و من هر روز در ذهنم مرور میکنم که چگونه به استقبالت بیایم....
بی معرفت.....
چشمم به در است هنوز....
نمیخواهی برگردی.؟!
روزها از پس هم میگذرند.......
و تمام شبها به صبح ختم میشود......
اما.....
تاریک است.....
روزهای من!
آتش گرما ندارد برایم......
میدانم بس که گفتم سردم است.....
بالا می آوری از شنیدنش دیگر......
میدانم کلافه ات کرده....
اینهمه رخوت من......
میدانم بیخوابیهای شبانه ام به تو سرایت کرده.....
میدانم .....
همه را......
فقط این را نمیدانم.......
هنوز دوستم داری؟
تاریکی را دوست دارم
آنجا که دیگر رنگها معنی ندارند........
چراغها را خاموش کن
من تاریکی را دوست دارم
با خودش حرف میزند.......
دلیل انجام دادن کارش را در ذهنش بررسی میکند.....
یک لحظه کاملا مطمئن میشود که کارش درست بوده اما....
اما لحظه ی بعد حس پشیمانی وحشتناکی به سراغش می آید.....
هر چه باشد کار از کار گذشته...
او قمارش را باخته....
اما باز هم سعی میکند آرام جلوه کند.....
سعی میکند با خودش کنار بیاید که شانسش باعث این همه باخت شده...
و خودش که نمیدانسته سرانجام کارش چه میشده....
اصلا شاید هر کسی جای او بود همین کار را میکرد......
عمرش .....
سرمایه اش.....
آرزویش......
همه را از دست داده....
او میتوانست از سرمایه اش... عمرش..... بهتر استفاده کند.....
اما حالا کاریست که شده.....
طبیعتا پشیمانی سودی ندارد......
اما آرزویش......
خب شاید از یه راه دیگر رسیدنی باشد.....
نه......
نمیشود.....
اما هنوز زنده است و این دلیل خوبی است....
دلیل خوبیست تا کمی بهتر از قبل زندگی کند...
تا گذشته اش....
کمتر آزارش دهد.....
گذشته ای پُر از مُهر باخت ...
اما او باید قانع باشد....
باید عادت کند.....
باید بفهمد که از دست دادن اگر نباشد....
به دست آوردن بی معنیست.....
او سعی میکند خوشبین باشد....
شاید شرط خوشبختی همین باشد....
میترسم......
از با تو ما شدن.....
از بی تو من ماندن ....
برای جمع زندگیت با من
سایه باش.....
سایه بودن را تمرین کن.....
از امروز