اتوبوس در حرکت است.... سیاهی شب را میشکافد و پیش می رود.... صدای موتور اتوبوس می آید... استاد بنان هم میخواند.... الهه ی ناز را... راننده اما نمیشنود.... در اوهام خودش غرق است.... تموم زندگیمو به چشمای تو دادم....این موسیقی بعدیست..... راننده به خودش می آید.... نگاهی در آیینه ی بالای سرش می اندازد.... دور چشمان خاکستری اش پر از چین و چروک است.... موهایش هم که دیگر هیچ اثری از شب ندارد...... با خودش زمزمه میکند..... تموم زندگیمو به چشمای تو دادم....