...

...

...

...

... پست ثابت ...

من از نهایت شب حرف میزنم...

من از نهایت تاریکی...

و از نهایت شب حرف میزنم...

اگر به خانه ی من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیاور...

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم... 


تو فقط بخند...

" وقتی دستاتو دور تنم حلقه میکنی من خوشیخترین مرد دنیام "


این را میگویی و بعد کودکانه میخندی...

 



وقتی دنج ترین جای دنیا آغوش توست!


تعجب نکن!
حتی اگر وسط پر رفت و آمد ترین میدان شهر روی پنجه بایستم و تو را ببوسم...

ذهنم آنقدر در قُرُق توست...
که مهم نیست کجا باشیم...
برای من
هر جا که تو باشی دنج ترین جای دنیاست!

:)

مثلا یک روز صبح از خواب بیدار شوم وببینم گوشیم با شماره ی تو مشغول زنگ خوردن است ... کلی ذوق کنم اما با صدای گرفته و خوابالو معترضانه بگویم این وقت صبح چه موقع زنگ زدن است... تو اجازه ی غر غر کردن به من ندی و مجبورم کنی زود حاضر شوم چون تو پشت در خانه منتظر ایستاده ای... فرصت فک کردن به اینکه چی بپوشم نداشته باشم جین آبی روشنم را با مانتو و روسری صورتی بپوشم بعد تو هی از پایین پله ها صدایم کنی و هل شوم و آخر وقت نکنم بند کتونی هایم را ببندم ... پله ها را دو تا یکی بیایم و شانس بیاورم پله ی آخر بند کفشم زیر پایم گیرکند و تو نذاری زمین بخورم ... همانجا رو پله بشینم و هنوز خوابالو باشم و تو با حوصله بند کفشم را ببندی ...  به قول خودت با یک حرکت انتحاری خواب را از سرم بپرانی و هی سر به سرم بذاری که "وقتی خوابالویی با ده من عسلم نمیشه خوردتا"... انقدر حرف برای گفتن با هم داشته باشیم که نفهمیم کی صبحانه تمام شد... کی ظهر شد ... کی ... 

بعد از خداحافظی دوباره صدایم کنی و بگویی" راستی وقتی اینجوری روسریتو میپوشی خیلی خواستنی میشی"



همون بهتر که داره تموم میشه...

وقتی که کلمه ها هی بیایند و بروند و حمله ها نصفه بمانند ... یعنی یک جای کار میلنگد ... آن هم در تابستانی که آنهمه برایش رویا پردازی کردیم ... برای ساعت هایش برنامه ریزی کردیم ... نقشه کشیدیم ... 

یعنی حالا که تابستان دارد نفسهای آخرش را می کشد ... لبانم بوسیده نشد که هیچ ... دستانم هم سرد ِسرد است ...

یعنی کتابها خاک خورد و فیلم ها دیده نشد... کوه نوردی و پیاده روی و  دراز کشیدن روی پشت بام زیر نور ماه و پچ پچ های عاشقانه که حرفش را هم نزن!

کوتاه که بخواهم بگویم ... چون به تصویر کشیدن تمام این تابستان مضخرف کار احمقانه ایست....و حوصله ی نام بردن و شمردن تمام کارهایی که میخواستم انجامشان بدهم و به طور مضحکانه ای نشد که بشود را ندارم... یک جورهایی مخلص کلام... بدون مقدمه چینی و بازی با کلمات... تابستان هم آمد و رفت و هیچی به هیچی ... 




!!!

غرور بعضیا مثل اسکناسی هستش که بدون پشتوانه چاپ میشه...

تو چه میدانی عشق چیست؟!

میترسم... از حرف زدن با تو ...

وقتی پشت خط تلفن میخندی و  طرح لبخند بی نقصت در ذهنم نقش میبندد...

وقتی آن دندانهای زیبا نمایان میشود و گونه ات چال میفتد...

وقتی من نیستم تا به محض خندیدنت دلم ضعف برود و ببوسمت...

تا کسی چال گونه ات را نبیند... نکند کسی عاشقت شود....

من از حرف زدن تلفنی با تو میترسم...


Only for me...

دلم میخواهد.....

زمان از حرکت بایستد....

وقتی نگاهت فقط برای من است....



پادشاه فصلها پاییز...*

تقویمت را پاره کن و دور بریز!

پاییز من از امروز شروع می شود...



*مهدی اخوان ثالث


بنواز مرا...

بعضی وقتها زندگی بدجوری یکنواخت است و تو نمیدانی کدام نت را بزنی موسیقی زندگیت تغییر میکند...

بعضی وقتا هست هر چقدر هم که بخواهی ادای آدمهای محکم را دراوری و بگویی تنهایی به هیچ جایت هم نیست صدایت میلرزد...

 بعضی وقتها هست مدل ابروهایت را تغییر میدهی یا رنگ رژ لبت را اما هیچکس نیست درباره ی تغییرت نظر بدهد تا مثلا بگوید چقدر قشنگ شدی...

گاهی یک لحظه به خودت می آیی میبینی چند روز است , چند هفته یا حتی چند ماه است که از ته دل نخندیدی ... هیجان زده نشدی ... غافلگیر نشدی ...


گاهی آدمها همینطوری تمام میشوند...

عطر من خوشبوترین عطر دنیاست !!!


این که آدم عاشق عطر خودش باشد...

خیلی تلخ است...

خیلی...

بگذر ز من ای آشنا ... نوستالوژی دوران کودکی

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم

می خواهم عشقت دردل بمیرد می خواهم تا دیگر در سر یادت پایان گیرد

بگذر زمن ای آشنا چون از تو من دیگر گذشتم

دیگر تو هم بیگانه شو چون دیگران با سر گذشتم

هر عشقی میمیرد خاموشی می گیرد عشق تو نمیمیرد

باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمیگیرد

هر عشقی میمیرد خاموشی می گیرد عشق تو نمیمیرد

باور کن بعد از تو دیگری در قلبم جایت را نمی گیرد



امروز که این آهنگ را شنیدم ... یاد سالها پیش افتادم ... شاید آن روزها که دبستانی بودم ...آن روزها که ماشین نداشتیم و برنامه ی تفریحیمان این بود که هر چند وقت یک بار عصر پنجشنبه یا جمعه بابا دستمان را میگرفت و اول میرفتیم سینما و بعدش میرفتیم به آن ساندویچی که همه مان ساندویچهایش را خیلی دوست داشتیم یا نان داغ کباب داغ  و چقدر گرم بودیم با هم ... به گمانم این را از زبان  آواز خوانان دوره گرد شنیدم ...


این روزها خیلی در حال و هوای کودکیم هستم ...





...


تو ازم گذشتی اما من هنوز پیش تو گیرم

قصه اینجوری رقم خورد آخرش بی تو بمیرم

تو نتونستی بمونی اما من بی تو تونستم

زیر قولات زدی اما من به پای تو نشستم




پارت اول این آهنگ رو خیلی دوست دارم ... دانلود


آغوشت را به رویم بگشا...


این روز ها حال کودکی را دارم که در میان جمعیتی غریب بغض کرده و دنبال چهره ای آشنا میگردد ...



دلتنگی + حساسیت فصلی ... !!!


گاهی  چقدر تلاش  میکنی تا قفل دسبندت را ببندی و در حین تلاش یک دفعه حس میکنی چقدر تنهایی و آخر هم بسته نمیشود و بیخیال دستبند میشوی...




+ هوای این روزها اصلا با من سازگاری ندارد ...به دلتنگی حساسیت فصلی را هم + کن...

+گوگل خیلی به من ظلم کرد... من گوگل ریدرمو میخوام ...

+این عکس رو هم ببینید و اگه دوست داشتید جوابشو بگید کلیکـــ

+ لینک پیشنهادی الی سا کلیکــــــ